شماره ٣٤٨: تا مجرد از دل و از جان شديم

غزلستان :: شاه نعمت‌الله ولی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
تا مجرد از دل و از جان شديم
همنشين و همدم جانان شديم
همچو قطره بهر يک دردانه اى
غرقه درياى بى پايان شديم
از خيال روى يار خويشتن
همچو زلفش بى سرو سامان شديم
تا که پيدا شد جمال عشق دوست
ما بخود در خود ز خود پنهان شديم
از براى گنج عشقش روز و شب
ساکن کنج دل ويران شديم
جان و دل در کار عشقش باختيم
لاجرم ما جمله تن چون جان شديم
تا خبر از زلف و رويش يافتيم
بى خبر از کفر وز ايمان شديم
گرد نقطه مدتى گشتيم تا
نقطه پرگار اين دوران شديم
سيدى چون از ميانه بر فتاد
آنچه مى جستيم کلى آن شديم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید