عشقبازى از سر جان درگذر
کفر را بگذار وز ايمان درگذر
دنيى و عقبى به اين و آن گذار
همچو ما از اين و از آن درگذر
زاهدان گر عيب رندان مى کنند
در گذر از جرم ايشان درگذر
درد دردش نوش کن گر عاشقى
دردمندانه ز درمان درگذر
از دوئى بگذر که تايابى يکى
بشنو و چون شيرمردان درگذر
در طريق عاشقى مردانه رو
تا بيابى ذوق مستان درگذر
بى تکلف نعمت الله را بجو
از خيال نقش بندان در گذر