شماره ٣٢٩: يکى بخرام در بستان که تا سرو روان بينى

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
يکى بخرام در بستان که تا سرو روان بينى
دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بينى
چو رفتى سوى بستان ها يکى بگذر به گورستان
که گورستان همى گويد بيا تا دوستان بينى
بسى بادام چشمانند به دام مرغ حيرانند
بسا پسته دهانان را تو بربسته دهان بينى
اميرى را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند
تو اکنون بر سر گورش کلاغى پاسبان بينى
سر تابوت شاهان را اگر در گور بگشايند
فتاده در يکى کنجى دو پاره استخوان بينى
احد گويان صمد جويان همه زير زمين رفتند
تو مهرويان مهوش را در اين خاک گران بينى
چه دل بندى در اين دنيا ايا خاقانى خاکى
که تا بر هم نهى ديده نه اين بينى نه آن بينى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید