شماره ٢٩١: شب من دام خورشيد است گوئى زلف يار است اين

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
شب من دام خورشيد است گوئى زلف يار است اين
شب است اين يا غلط کردم که عيد روزگار است اين
اگر ناف بهشت از شب تهى ماند آن نمى دانم
مرا در ناف شب دانم بهشتى آشکار است اين
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادى
چو جانم در سماع آمد که يارب وصل يار است اين
قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گوئى نوبهار است اين
چو من در پايش افتادم چو خلخال زرش گفتا
که چون خلخال ما هم زرد و هم نالان و زار است اين
بخستم نيم دينارش به گاز از بى خودى يعنى
که گر جم را نگين است آن نگينش را نگار است اين
ز بس از زخم دندانم برآمد آبله ش بر لب
رقيبش گفت پندارم لب تبخاله دار است اين
لبش زنهار مى کرد از لبم گفتم معاذ الله
قصاص خون همى خواهم چه جاى زينهار است اين
حلى چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است اين
رقيب آمد که بيرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که اين مايه ندانى تو که ما را يار غار است اين
جهان را يادگارى نيست به ز اشعار خاقانى
به فر خسرو عادل نکوتر يادگار اين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید