شماره ٢٤٠: کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم
دارم به کفر عشقت ايمان چرا ندارم
سوزى ز ساز عشقت در دل چرا نگيرم
رمزى ز راز مهرت در جان چرا ندارم
آتش به خاک پنهان دارند صبح خيزان
من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم
عيد است اين که بر جان کشتن حواله کردى
چون کشتنى است جانم، قربان چرا ندارم
نى کم سعادت است اين کامد غم تو در دل
چون دل سراى غم شد شادان چرا ندارم
تا خود پرست بودم کارم نداشت سامان
چون بى خودى است کارم سامان چرا ندارم
مهتاب را به ويران رسم است نور دادن
پس من سراچه جان ويران چرا ندارم
ريحان هر سفالى پيداست آن من کو
من دل سفال کردم ريحان چرا ندارم
خاقانيم نه والله سيمرغ نيست هستم
پس هست و نيست گيتى يکسان چرا ندارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید