شماره ٨١: بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آيمت

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آيمت
بربند عقد در که کنون دربر آيمت
بنشان خروش زيور و بنشين به بانگ در
کز بس خروش زارتر از زيور آيمت
آمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت
پيش از کبوتر آمدن از در درآيمت
بربسته زر چهره به پاى کبوترت
سينه کنان چو باز گشاده پر آيمت
مهتاب وار در خزم از روزن آنچنانک
نگذاردم رقيب که سوى در آيمت
يا از کنار بام چو سايه درافتمت
يا از ميان خانه چو ذره درآيمت
تا آفتاب دامن زرکش کشان به ناز
من غرق نيل و چشم چو نيلوفر آيمت
رفتم که از پى تو به دامن زر آورم
و اينک چو دامن تو همه تن زر آيمت
از شرم آنکه نيست ره آورد به ز جان
چون زلف تو به لرزه فکنده سرآيمت
بر خاک نيم روى نهم پيش تو چو سگ
وانگه چو سگ به لابه بلاکش تر آيمت
بر پايت از سگان کيم من که سر نهم
پاى سگان کوى تو بوسم گر آيمت
بينى ز اشک روى که چون پشت آينه
حلقه بگوش و غرق زر و گوهر آيمت
بر بوى آنکه بوى تو جان بخشدم چو مى
جان بر ميان گداخته چون ساغر آيمت
روى تو خوان سيم و لبت خوش نمک بود
من ز آب ديده با نمکى ديگر آيمت
چون ماه سى شبه که به خورشيد درخزد
اندر خزم به بزمت و در بستر آيمت
تو دود برکنى و در آتش نهيم نعل
من نعل اسب بندم و چون آذر آيمت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید