شماره ٦٨: اى دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است

غزلستان :: خاقانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است
در سر شدى ندانمت اى دل چه در سر است
درد کهنت بود برآورد روزگار
اين درد تازه روى نگوئى چه نوبر است
شهرى غريب دشمن و يارى غريب حسن
اينجا چه جاى غم زدگان قلندر است
گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق
انصاف مى دهم که ز انصاف خوش تر است
اينجا و در دمشق ترازوى عاشقى است
لاف از دمشق بس که ترازوت بى زر است
اکنون که ديدى آن سر زنجير مشک پاش
زنجير مى گسل که خرد حلقه بر در است
جوجو شدى برابر آن مشک و طرفه نيست
هرجا که مشک بينى جوجو برابر است
از کس ديت مخواه که خون ريز تو تويى
نقب از برون مجوى که دزد اندرون در است
خاقانى است و چند هزار آرزوى دل
دل را چه جاى عشق و چه پرواى دلبر است
بيچاره زاغ را که سياه است جمله تن
از جمله تن سپيدى چشمش چه درخور است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید