مطلع سوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
مهر است يا زرين صدف خرچنگ را يار آمده
خرچنگ ناپروا ز تف، پروانه نار آمده
بيمار بوده جرم خور سرطانش داده زور و فر
معجون سرطانى نگر داروى بيمار آمده
آن کعبه محرم نشان، وان زمزم آتش فشان
در کاخ مه دامن کشان يک مه به پروار آمده
هر سنگ را گر ساحرى کرده صبا ميناگرى
از خشت زر خاورى ميناش دينار آمده
شمع روان بين در هوا آتش فشان بين در هوا
بر کرکسان بين در هوا پرواز دشوار آمده
خورشيد زرين دهره بين صحراى آتش چهره بين
در مغز افعى مهره بين چون دانه نار آمده
روى سپهر چنبرى بگرفت رنگ اغبرى
بر آينه اسکندرى خاکستر انبار آمده
هر فرش سقلاطون که مه صباغ او بوده سه مه
از آتش گردون سيه چون داغ قصار آمده
آفاق را از جرم خور هم قرص و هم آتش نگر
هم مطبخ و هم خوان زر هم ميده سالار آمده
گر بلبل بسيار گو، بست از فراق گل گلو
گلگون صراحى بين در او بلبل به گفتار آمده
گر مى دهى ممزوج ده، کاين وقت مى ممزوج به
بر مى گلاب ناب نه چون اشک احرار آمده
کافور خواه و بيدتر، در خيش خانه باده خور
با ساقى فرخنده فر زو خانه فرخار آمده
ماورد و ريحان کن طلب توزى و کتان کن سلب
وز مى گلستان کن دو لب آنجا که اين چار آمده
گه گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زرد رو
پيرامنش ده ماه نو هر سال يک بار آمده
چرخ از سموم گرمگه، زاده و با هر چاشتگه
دفع وبا را جام شه ياقوت کردار آمده
ترياق ما چهر ملک، پور منوچهر ملک
با طاعن مهر ملک طاعون سزاوار آمده
خاقان اعظم چون پدر شاه معظم چون پدر
فخر دو عالم چون پدر وز عالمش عار آمده
گردون دوان در کار او چون سايه در زنهار او
خورشيد در ديدار او چون ذره ديدار آمده
از بوس لب هاى سران بر پاى اسب اخستان
از نعل اسبش هر زمان ياقوت مسمار آمده
عدلش بدان سامان شده کاقليم ها يکسان شده
سنقر به هندستان شده، طوطى به بلغار آمده
رايش چو دست موسوى در ملک برهانى قوى
دادش چو باد عيسوى تعويذ انصار آمده
شمشير او قصار کين شسته به خون روى زمين
پيکان او خياط دين دل دوز کفار آمده
سام نريمان چاکرش، رستم نقيب لشکرش
هوشنگ هارون درش، جم حاجب بار آمده
مردان علوى هفت تن، درگاه او را نوبه زن
خصمان سفلى چار زن، پيشش پرستار آمده
باتيغ گردون پيکرش گردون شده خاک درش
وز راى گيتى داورش گيتى نمودار آمده
با دولت شاه اخستان، منسوخ دان هر داستان
کز خسروان باستان در صحف اخبار آمده
تيرش که دستان ساخته، زو رجم شيطان ساخته
عقرب ز پيکان ساخته تنين ز سوفار آمده
او نور و بدخواهانش خاک از ظلمت خاکى چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده
بر تير او پرپرى صرصر صفت در صفدرى
تيرش چو تيغ حيدرى از خلد ابرار آمده
اشرار مشتى بازپس، رانده به کين او نفس
پيکانش چون پر مگس در چشم اشرار آمده
ناکرده مکر مکيان جان محمد را زيان
چون عنکبوتى در ميان پروانه غار آمده
اى خانه دار ملک و دين تيغت حصار ملک و دين
بهر عيار ملک و دين راى تو معيار آمده
پيشت صف بهراميان بسته غلامى را ميان
در خانه اسلاميان عدل تو معمار آمده
اى چنبر کوست فلک، کرده زمين بوست فلک
وز خصم منحوست فلک، چون بخت بيزار آمده
نيکان ملت را به دين، ياد تو تسبيح مهين
پيکان نصرت را به کين عزم تو هنجار آمده
بادت ز غايات هنر بر عرش رايات خطر
در شانت آيات ظفر، از فضل دادار آمده
تابع فلک فرمانت را، دربان ملک ايوانت را
سرهاى بدخواهانت را هم رمح تو دار آمده
لاف از درت اسلام را فال از برت اجرام را
تا ابلق ايام را از چرخ مضمار آمده
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت هميشه يار من با بخت بيدار آمده
من جان سپار مدح تو صورت نگار مدح تو
با آب کار مدح تو الفاظم ابکار آمده
امروز احرار زمن خوانندم استاد سخن
صد عنصرى در پيش من شاگرد اشعار آمده



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید