در مدح پيغمبر اکرم (ص)

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
عشق بهين گوهرى است، گوهر دل کان او
دل عجمى صورتى است عشق زبان دان
خاصگى دستراست بر در وحدت دل است
اينکه به دست چپ است داغگه ران او
تا نکنى زنگ خورد آينه دل که عشق
هست به بازار غيب آينه گردان او
عقل جگر تفته اى است، همت خشک آخورى است
جرعه کش جام دل، زله خور خوان او
از خط هستى نخست نقطه دل زاد و بس
ليک نه در دايره است نقطه پنهان او
رهرو دل ايمن است از رصد دهر از آنک
کمتر پروانه است دهر ز ديوان او
دل به رصد گاه دهر بيش بها گوهرى است
دخل ابد عشر او فيض ابد کان او
ليک ز بيم رصد در گلش آلوده اند
تاز گل آيد برون گوهر رخشان او
دل چو فرو کوفت پاى بر سر نطع وجود
دهر لگد کوب گشت از تک جولان او
نيست ازين آب و خاک ز آب و هوائى است دل
کآتش بازى کند شير نيستان او
اى شده از دست تو حله دل شاخ شاخ
هم تو مطرا کنان پوشش ايوان او
يوسفى آورده اى در بن زندان و پس
قفل زر افکنده اى بر در زندان او
حوروشى را چو مور زير لگد کشته اى
پس پر طاووس را کرده مگس ران او
خوش نبود شاه را اسب گلين زير ران
رخش به هراى زر منتظر ران او
دل که کنون بيدق است باش که فرزين شود
چونکه به پايان رسد هفت بيابان او
شمه اى از سر دل حاصل خاقانى است
کز سر آن شمه خاست جنبش ايمان او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید