مطلع سوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
عيدى است فتنه زا ز هلال معنبرش
دل کان هلال ديد نشيند برابرش
آرى چو فتنه عيد کند شيفته شود
ديوانه هوا ز هلال معنبرش
من شيفته چو بحر و مسلسل چو ابر از آنک
هم عيد و هم هلال بديدم بر اخترش
ماندم چو کودکان به شب عيد بى قرار
تا نعل برنهاد چو هاروت کافرش
مهجور هفت ماهه منم ز آن دو هفته ماه
کز نيکويى چو عيد عزيز است منظرش
چون ماه چار هفته رسيدم به بوى عيد
تا چار ماه روزه گشايم به شکرش
گر صاع سرسه بوسه به عيدى دهد مرا
ز آن رخ دهد که گندم گون است پيکرش
دوشم در آمد از در غم خانه نيم شب
شب روز عيد کرد مرا ماه اسمرش
عيد مسيح رويش و عود الصليب زلف
رومى سلب حمايل و زنار دربرش
دستار در ربوده سران را به باد زلف
شوريده زلف و مقنعه عيد بر سرش
برده مهش به مقنعه عيدى و چاه سيم
آب چه مقنع و ماه مزورش
بر کوس عيد آن نکند زخم کان زمان
بر جانم از شناعه زدن کرد زيورش
گيسو چو خوشه بافته وز بهر عيد وصل
من همچو خوشه سجده کنان پيش عرعرش
جان ريختم چو بلبله بر عيد جان خويش
چشمم چو طشت خون ز رقيب جگر خورش
در طشت آب ديد توان ماه عيد و من
در طشت خون بديدم ماه منورش
بينى هلال عيد به هنگام شام و من
ديدم به صبح نيم هلال سخنورش
چون ديدمش که عيد سده داشت چون مغان
آتش ز لاله برگ و چليپا ز عنبرش
آن آتشى که قبله زردشت و عيد اوست
مى ديدمش ز دور و نرفتم فراترش
در کعبه کرده عيد و ز زمزم مزيده آب
چون نيشکر چگونه مزم آتش ترش
بودم در اين که خضر درآمد ز راه و گفت
عيد است و نورهان شده ملک سکندرش
خاقانيا وظيفه عيدى بيار جان
پس پيش کش به حضرت شاه مظفرش
خاقان اکبر آنکه دو عيد است در سه بعد
شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش
بل شش هزار سال زمان داشت رنگ عيد
تا رنگ يافت گوهر ذات مطهرش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید