در پند و اندرز و ستايش رکن الدين مفتى خوى و رکن الدين عالم رى و تاج الدين رازى ابن امين الدين

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
الصبوح الصبوح کامد کار
النثار النثار کامد يار
کارى از روشنى چو آب خزان
يارى از خرمى چو باد بهار
چرخ بر کار و يار ما به صبوح
مى کند لعبتان ديده نثار
جام فرعونى اندرآر که صبح
دست موسى برآرد از کهسار
در سفال خم آتشى است که هست
عقل حراق او و روح شرار
در کف از جام خنگ بت بنگر
بر رخ از باده سرخ بت بنگار
خاصه کايام بست پرده کام
خاصه دوران گشاد رشته کار
مرغ دل يافت دانه سلوت
برق مى سوخت کشته تيمار
بار مشک است و زعفران در جام
پس خط جام چون خط طيار
کو تذوران بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گل زار
اين اين الکؤس والا قداح
اين اين الشموس و الاقمار
به مغان آى تا مرا بينى
که ز حبل المتين کنم زنار
عقل اگر دم زند به دست ميش
چون زره بر دهان زنم مسمار
خوانچه کن سنت مغان مى آر
وز بلورين رکاب مى بگسار
عجب است اين رکاب و مى گويى
کآمد از ماه نو شفق ديدار
مى کشد عقل را به زير رکاب
چون رکاب گران کشند احرار
آفتاب ار سوار شد بر شير
هست مى شير آفتاب سوار
جرعه اى گر به آسمان بخشى
شود از خفتگى زمين کردار
ور زمين را دهى ز مى جرعه
گردد از مستى آسمان رفتار
مى کند در طبايع اربع
ظلمات ثلاث را انوار
ساقى آرد گه خمار شکن
فقع شکرين ز دانه نار
نار به نقل چون شراب خوريم
نقل ما نار بينى از لب يار
تيغ خونين کشد مى کافر
زخمه گويد که جاهد الکفار
گر به مستى رسى و مى نرسد
نرسد دست بر مى بازار
بر فلک شو ز تيغ صبح مترس
که نترسد ز تيغ و سر عيار
بر فلک خوانچه کن به دولت مى
ز اختران خواه نز خم خمار
ماه نو کن قدح چو هست توان
وز شفق گير مى چو هست يسار
ها ثريا نه خوشه عنب است
دست برکن ز خوشه مى بفشار
مار کز روى زهد خاک خورد
ريزد از کام زهر جان او بار
نحل کاب عنب خورد بر تاک
آرد از لب شراب نوش گوار
مثل جام و پارسايان هست
لب دريا و مرغ بوتيمار
پارسا را چه لذت از عشرت
خنفسا را چه کار با عطار
هر که جويد محال ناممکن
هست ممکن که نيست زيرک سار
ليکن ار کس حريف پندارى
عقل طعن آورد بر اين پندار
يا اگر گوئى اهل دل کس هست
گويدت دل خطاست اين گفتار
گر تو در وهم همدمى جويى
در ره جست گم کنى هنجار
به خطائى که بگذرد در وهم
عاقلان را سزاست استغفار
دوستکانى به هفت مردان بخش
سر به مهرش کن و به خضر سپار
از زکات سر قدح گاهى
جرعه اى کن به خاکيان ايثار
بس بس اى دل ز کار آب که عقل
هست از آب کار او بيزار
مدت لهو را غم است انجام
باده نيک را بد است خمار
هر طرب را مقابل است کرب
هر يمين را برابر است يسار
سنگ را آب بردمد ز شکم
آب را سنگ درفتد به زهار
يک فرح را هزار غم ز پس است
که پس هر فرح غم است هزار
هر چه زين روى کعبتين يک و دوست
بر دگر روى او شش است و چهار
گاو عنبر فکن برهنه تن است
خر بربط بريشمين افسار
دل تصاوير خانه نظر است
شهد الله نبشته گرد عذار
حرز عقل است مرهم دل ريش
تيغ روز است صيقل شب تار
چون رباب است دست بر سر عقل
از دم وصل تو تظلم دار
همچو دف کاغذينش پيراهن
همچو چنگش پلاس بين شلوار
باده را بر خرد مکن غالب
ديو را بر فلک مکن سالار
چند خواهى ز آهوى سيمين
گاو زرين که مى خورد گلنار
گر بود ز آن مى چو زهره گاو
خاطر گاو زهره شير شکار
هم ز مى دان که شاه باز خرد
کبک زهره شود به سيرت سار
از من آموز دم زدن به صبوح
دم مسغفرين بالاسحار
جام کيخسرو است خاطر من
که کند راز کائنات اظهار
سلسبيل حلال خور زين جام
وز حميم حرام شو بيزار
فيض ابن السحاب خور چو صدف
حيض ابن العنب بجا بگذار
شير پستان شير خوردستى
حيض خرگوش پس مخور زنهار
ز آب رنگين حجاب عقل مساز
شعله نار پيش شير ميار
بول شيطان مکن به قاروره
پيش چشم طبيب عقل مدار
عيش اسلاف در سفال مدان
گل سيراب در سراب مکار
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خون خوار و بى گناه آزار
عقل و دين لشکر فريدونند
که برآرند از دو مار، دمار
گر چه خاقانى اهل حضرت نيست
ياد دربانش هست دست افزار
نيست چون پيل مست معرکه ليک
عنکبوتى است روى بر ديوار
سار مسکين که نيست چون بلبل
رومى ارغنون زن گلزار
لاجرم شايد ار به رسته بيد
زنگى چار پاره زن شد سار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید