مطلع دوم

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
دست صبا برفروخت مشعله نوبهار
مشعله دارى گرفت کوکبه شاخ سار
ز آتش خورشيد شد نافه شب نيم سوخت
قوت از آن يافت روز خوش دم از آن شد بهار
خامه ما نيست طلع، چهره گشاى بهار
نايب عيسى است ماه، رنگرز شاخ سار
گشت ز پهلوى باد خاک سيه سبز پوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شير خوار
پروز سبزه دميد بر نمط آب گير
زلف بنفشه خميد بر غبب جويبار
نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون
تارک گلبن گشاد نيشتر از نوک خار
شاه رياحين به باغ خيمه زربفت زد
غنچه که آن ديد ساخت گنبده مشک بار
آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون
سوسن کان ديد ساخت نيزه جوشن گذار
سرو ز بالاى سر پنجه شيران نمود
لاله که آن ديد ساخت گرد خود آتش حصار
ياسمن تازه داشت مجمره عود سوز
شاخ که آن ديد ساخت برگ تمام از نثار
خيرى بيمار بود خشک لب از تشنگى
ژاله که آن ديد ساخت شربت کوثر گوار
ز آتش روز ارغوان در خوى خونين نشست
باد که آن ديد ساخت مروحه دست چنار
بر چمن آثار سيل بود چو دردى منى
فاخته کان ديد ساخت ساغرى از کوکنار
فيض کف شهريار خلعت گل تازه کرد
بلبل کان ديد گشت مدحگر شهريار
شاه علاء الدول، داور اعظم که هست
هم ازلش پيشرو هم ابدش پيش کار
خست به زخم حسام گرده گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار
اى به گه امتحان ز آتش شمشير تو
گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه وار
نام خدنگ تو هست صرصر جودى شکاف
کنيت تيغ تو هست قلزم آتش بخار
از پى تهذيب ملک قبض کنى جان خصم
کز پى ترياک نوش نفع کند قرص مار
تيغ تو با آب و نار ساخت بسى لاجرم
هم شجر اخضر است هم يد بيضا و نار
مرد کشد رنج آز از جهت آرزو
طفل برد درد گوش از قبل گوشوار
از فزع آنکه هست هيبت تو نسل بر
خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار
بيخ جهان عزم توست بيخ فلک نفس کل
ميخ زمان عدل توست، ميخ زمين کوهسار
هست سه عادت تو را: بخشش و مردى و دين
دست سه عادات توست تخم سعادات کار
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
آنک جيحون گواست شرح دهد با بحار
فرق تو را در خورد افسر سلطانيت
گر چه بدين مرتبت غير تو شد کام کار
مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب
هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار
با تو نيارد جهان خصم تو را در ميان
گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار
گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
ليک نسنجد بدان زيرک زر عيار
صورت مردان طلب کز در ميدان بود
نقش بر ايوان چه سود رستم و اسفنديار
عالم خلقت ز غيب هژده هزار آمده است
عالم اعظم توئى از پس هژده هزار
گر چه ز بعد همه آمده اى در جهان
از همه اى برگزين، بر همه کن افتخار
ز آن سه نتيجه که زاد بود غرض آدمى
ليک پس هر سه يافت آدمى اين کار و بار
احمد مرسل که هست پيش رو انبياء
بود پس انبيا دولت او را مدار
صبح پس شب رسد بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار
چون کنى از نطع خاک رقعه شطرنج رزم
از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار
شير علم را حيات تحفه دهى تا شود
پنجه شيران شکن، حلق پلنگان فشار
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهيب
تخت محاسب شود قبه چرخ از غبار
از خوى مردان شهاب روى بشويد به خون
وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار
مرگ شود بوالعجب، تيغ شود گندنا
کوس شود عندليب، خاک شود لاله زار
کرکس و شير فلک طعمه خوران در مصاف
ماهى و گاو زمين لرزه کنان زير بار
چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس به چشم در يرقان مانده زار
چون تو برآرى حسام پيش تو آرد سجود
گنبد صوفى لباس بر قدم اعتذار
امر دهد کردگار کاى ملکوت احتياط
پند دهد روزگار کاى ثقلين اعتبار
فاش کند تيغ تو قاعده انتقام
لاش کند رمح تو مائده کار زار
باز شکافى به تير سينه اعدا چو سيب
بازنمائى به تيغ دانه دلها چو نار
تا مژه برهم زنى چون مژه باهم کنى
رايت دين بر يمين، آيت حق بر يسار
اى ملک راستين بر سر تو سايبان
وى فلک المستقيم از در تو مستعار
در کنف صدر توست رخت فضايل مقيم
با شرف قدر توست بخت افاضل به کار
در روش مدح تو خاطر خاقانى است
موى معانى شکاف روى معالى نگار
مشرق و مغرب مراست زير درخت سخن
رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار
هست طريق غريب نظم من از رسم و سان
هست شعار بديع شعر من از پود و تار
ساعت روز و شب است سال حياتم بلى
جمله ساعات هست بيست و چهار از شمار
عز و جلال آن توست وانکه تو را نيست چيست
تا به دعاها شوم از در حق خواستار
روز بقاى تو باد در افق بامداد
رسته ز عين الکمال، دور ز نصف النهار
بزم تو فردوس وار وز در دولت در او
راه طلب رفته هشت، جوى طرب رفته چار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید