در ستايش صفوه الدين بانوى شروان شاه

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى پرده معظم بانوى روزگار
اى پيش آفتاب کرم ابر سايه دار
صحن ارم تو را و در او روح را نشست
حصن حرم تو را و درو کعبه را قرار
هر سال اگر خواص خليفه برند خاص
از بهر کعبه پرده رنگين زرنگار
همچون فلک معلقى استاده بر دو قطب
قطب تو ميخ و ميخ زمين جرم کوهسار
گويى بر غم جان فلک دست کاف و نون
گردونى از دوقطب در آويخت استوار
گر آسمان حجاب بهشت است پيش خلق
تو اسمانى و حرم شه بهشت وار
در صفه تو دختر قيصر بساط بوس
در پيش گاه تو زن فغفور پيش کار
دارى سپهر هفتم و جبريل معتکف
دارى بهشت هشتم و ادريس ميربار
مى خواهد آسمان که رسد بر زمين سرش
تا بر چند به ديده ز دامان تو غبار
گويى تو را به رشته زرين افتاب
نساج کارگاه فلک بافت پود و تار
گر نيست پود و تار تو از پر جبرئيل
سايه ت چرا گرفت سماوات در کنار
هر گه که باد بر تو وزد گويم اى عجب
قلزم به جنبش آمدو جويد همى گذار
ميدان سر فرازى و رضوان به خط نور
جنات عدن کرده بر اطراف تو نگار
ميدان چار سوى تو روحانى آيتى است
گويا ز جانور شده هم اسب و هم سوار
بر تو نمى رسم به پر وهم جبرئيل
هم عاجز است و هست پرس هفت صد هزار
در سايه تو بانوى مشرق گرفته جاى
درياست در جزيره و سيمرغ در حصار
بانوى توست رابعه دختران نعش
وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار
اى چاوش سپيد تو هم خادم سياه
خورشيد روم پرور و ماه حبش نگار
اى کرده پاسبانى تو عيسى آرزو
وى کرده پرده دارى تو مريم اختيار
تو نيستان شير سياهى در اين حرم
تو آشيان باز سپيدى در اين ديار
شير سياه معرکه خاقان کامران
باز سفيد مملکه بانوى کام کار
بانوکند شکار ملوک ار چه مرد نيست
آرى که باز ماده به آيد گه شکار
شاهان چه زن چه مرد در ايام مملکت
شيران چه نر چه ماده به هنگام کار زار
رد خاک خفته اند کيان، گر نه مرد و زن
کردندى از پرستش تو ملک را شعار
کردى به درگه تو سياوش چاوشى
بودى به حضرت تو فرنگيس پرده دار
گر در زمين شام سليمان ديو بند
بلقيس را ز شهر سبا کرد خواستار
هم شاه ما ز قدر سليمان عالم است
هم بانوان ز مرتبه بلقيس روزگار
شهر سباست خطه دربند ز احتشام
بيت المقدس است شماخى ز اقتدار
قيدافه خوانده ام که زنى بود پادشاه
اسکندر آمدش به رسولى سخن گزار
اسکندر است دولت و قيدافه بانوان
نى نى کز اين قياس شود طبع، شرمسار
کاکنون به بندگى و پرستارى درش
قيدافه خرمى کند، اسکند افتخار
ز اقبال صفوه الدين بانوى شرق و غرب
در شرق و غرب گشت شب و روز سازگار
عادت بود که هديه نوروزى آورند
آزادگان به خدمت بانو ز هر ديار
نوروز چون من است تهى دست و همچو من
جان تهى کند به در بانوان نثار
طبع مراست جان تهى تحفه سخن
نوروز راست جان تهى باد نوبهار
اکنون که باد و باغ زنا شوهرى کنند
از نطفه هاى باد شود باغ بار دار
از دست کشت صلب ملک در زمين ملک
آرد درخت تازه بهار حيات بار
نه ماهه ره بريده مه نو به ره در است
کايد چو ماه چارده مصباح هفت و چار
خواهى نهيش نام منوچهر نام جوى
خواهى کنيش نام فريبرز نام دار
اى از عروس نه فلک اندر کمال بيش
وز نه زن رسول به ده نوع يادگار
خاقانى است بر در تو زينهاريى
اى بانوان مملکت شرق زينهار
در زينهار بخت نگهدار توست حق
زنهار زينهارى خود را نگاهدار
تا مهر و مه شوند همى يار يک دگر
وانگه جدا شوند به تقدير کردگار
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
اين مهر و ماه را ملک العرش باد يار
از کردگار عمر تو باد از شمار بيش
واعداى ملک و جاه تو تا حشر باد خوار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید