در شکايت از زندان

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
راحت از راه دل چنان برخاست
که دل اکنون ز بند جان برخاست
نفسى در ميان ميانجى بود
آن ميانجى هم از ميان برخاست
سايه اى مانده بود هم گم شد
وز همه عالمم نشان برخاست
چار ديوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست
دل خاکى به دست خون افتاد
اشک خونين ديت ستان برخاست
آب شور از مژه چکيد و ببست
زير پايم نمکستان برخاست
بر دل من کمان کشيد فلک
لرز تيرم ز استخوان برخاست
آه من دوش تير باران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست
غصه اى بر سر دلم بنشست
که بدين سر نخواهد آن برخاست
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبح گاهى کز آشيان برخاست
ديد کز جاى برنخاستمش
طيره بنشست و دل گران برخاست
اژدها بود خفته بر پايم
نتوانستم آن زمان برخاست
پاى من زير کوه آهن بود
کوه بر پاى چون توان برخاست
پاى خاقانى ار گشادستى
داندى از سر جهان برخاست
مار ضحاک ماند بر پايم
وز مژه گنج شايگان برخاست
سوزش من چو ماهى از تابه
زين دو مار نهنگ سان برخاست
چون تنورم به گاه آه زدن
کاتشين مارم از دهان برخاست
در سيه خانه دل کبودى من
از سپيدى پاسبان برخاست
سگ ديوانه پاسبانم شد
خوابم از چشم سيل ران برخاست
سگ گزيده ز آب ترسد از آن
ترسم از آب ديدگان برخاست
در تموزم ببندد آب سرشک
کز دمم باد مهرگان برخاست
همه شب سرخ روى چون شفقم
کز سرشک آب ناردان برخاست
ساقم آهن بخورد و از کعبم
سيل خونين به ناودان برخاست
بل که آهن ز آه من بگداخت
ز آهن آواز الامان برخاست
تا چو بازم در آهنين خلخال
چو جلاجل ز من فغان برخاست
تن چو تار قز و بريشم وار
ناله زين تار ناتوان برخاست
رنگ رويم فتاد بر ديوار
نام کهگل به زعفران برخاست
خون دل زد به چرخ چندان موج
که گل از راه کهکشان برخاست
بلبلم در مضيق خارستان
که اميدم ز گلستان برخاست
چند نالم که بلبل انصاف
زين مغيلان باستان برخاست
جگر از بس که هم جگر خورد است
معده را ذوق آب و نان برخاست
جان شد اينجا چه خاک بيزد تن
که دکان دار از دکان برخاست
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کابخوردش ز خاکدان برخاست
جامه گازر آب سيل ببرد
شايد ار درزى ار دکان برخاست
چرخ گوئى دکان قصابى است
کز سر تيغ خون فشان برخاست
بره زان سو ترازوى زينسو
چرب و خشکى از اين ميان برخاست
قسم هر ناکسى سبک فربه
قسم من لاغر و گران برخاست
هر سقط گردنى است پهلوساى
زان ز دل طمع گرد ران برخاست
گر برفت آبروى ترس برفت
گله مرد و غم شبان برخاست
کاروان منقطع شد از در شهر
رصد از راه کاروان برخاست
اشتر اندر وحل به برق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست
نيک عهدى گمان همى بردم
يار، بد عهد شد گمان برخاست
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست
خوارى من ز کينه توزى بخت
از عزيزان مهربان برخاست
اى برادر بلاى يوسف نيز
از نفاق برادران برخاست
قوت روزم غمى است سال آورد
که نخواهد به ساليان برخاست
اينت کشتى شکاف طوفانى
که ازين سبز بادبان برخاست
قضى الامر کآفت طوفان
به بقاى خدايگان برخاست
نيست غم چون به خواستارى من
خسرو صاحب القران برخاست
بعد کشتن قصاص خاقانى
از در شاه شه نشان برخاست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید