در فقر و گوشه نشينى و گله از سفر

غزلستان :: خاقانی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
قلم بخت من شکسته سر است
موى در سر ز طالع هنر است
بخت نيک، آرزو رسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است
نقش اميد چون تواند بست
قلمى کز دلم شکسته تر است
ديده دارد سپيد بخت سياه
اين سپيد آفت سياه سر است
بخت را در گليم بايستى
اين سپيدى برص که در بصر است
چشم زاغ است بر سياهى بال
گر سپيدى به چشم زاغ در است
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر از در کمر است
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک
بخت را ناخته به چشم در است
استخوان پيش کش کنم غم را
زآنکه غم ميهمان سگ جگر است
روز دانش زوال يافت که بخت
به من راست فعل کژ نگر است
بس به پيشين نديده اى خورشيد
که چو کژ سر نمود کژ نظر است
چون نفس مى زنم کژم نگرد
چرخ کژ سير کاهرمن سير است
چون صفيرش زنى کژت نگرد
اسب کورا نظر بر آب خور است
يا مگر راست مى کند کژ من
که مرا از کژى هنوز اثر است
ترک آن کژ نگه کند در تير
تا شود راست کالت ظفر است
همه روز اعور است چرخ وليک
احول است آن زمان که کينه ور است
هر که را روى راست، بخت کژ است
مار کژ بين که بر رخ سپر است
بس نبالد گيابنى که کژ است
بس نپرد کبوترى که تر است
دهر صياد و روز و شب دو سگ است
چرخ باز کبود تيز پر است
همه عالم شکارگه بينى
کاين دو سگ زير و باز بر زبر است
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز
کاين سگ و باز چون شکارگر است
من چو کبک آب زهره ريخته رنگ
صيد باز و سگى که بوى بر است
نيک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو يک نه بر خطر است
عافيت آرزو کنم هيهات
اين تمناست يافتن دگر است
آرزو را ذخيره اميد است
وصل اميد عمر جانور است
آرزو چون نشاند شاخ طمع
طلبش بيخ و يافت برگ و بر است
طمع آسان ولى طلب صعب است
صعبى يافت از طلب بتر است
آرزويى که از جهان خواهم
بدهد زآنکه مست و بى خبر است
ليکن آن داده را به هشيارى
واستاند که نيک بد گهر است
در دبستان روزگار، مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است
هيچ طفلى در اين دبستان نيست
که ورا سوره وفا ز بر است
چون برد آيت وفا از ياد؟
کآخر اوفوا بعهدى از سور است
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کم خطر است
نالش بکر خاطرم ز قضاست
گله شهربانو از عمر است
سايه من خبر ندارد از آنک
آه من چرخ سوز و کوه در است
جوش دريا در ديده زهره کوه
گوش ماهى بنشنود که کر است
مر ما مر من حساب العمر
چون به پنجه رسد حساب مر است
ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ريز است و آرزو خضر است
سبب آبروى آب مژه است
صيقل تيغ کوه تيغ خور است
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پى سپر است
عاقبت هرکه سر فراخت به زر
همچو سکه نگون و زخم خور است
روى عقل از هواى زر همه را
آبله خورده همچو روى زر است
از شمار نفس فذلک عمر
هم غم است ار چه غم نفس شمراست
غم هم از عالم است و در عالم
مى نگنجد که بس قوى حشر است
عالم از جور مايه زاى غم است
بتر از هيمه مايه شرر است
چون شرر شد قوى همه عالم
طعمه سازد چه حاجت تبر است
لهو، يک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است
قابل گل منم که گل همه تن
رنگ خون است و خار نيشتر است
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذا ده پسر است
آتشى کز دل شجر زايد
طعمه او هم از تن شجر است
چرخ بازيچه گون چون بازيچه
در کف هفت طفل جان شکر است
بدو خيط ملون شب و روز
در گشايش بسان باد فر است
شب که ترکان چرخ کوچ کنند
کاروان حيات بر حذر است
خيل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است
خواجه چون ديد دردمند دلم
گفت کين دردناکى از سفر است
هان کجائى چه مى خوري؟ گفتم
مى خورم خون خود که ما حضر است
چه خورش کو خورش کدام خورش
دست خون مانده را چه جاى خور است
گويد آخر چه آرزو دارى
آرزو زهر و غم نه کام و گر است
نيم جنسى و يک دلى خواهم
آرزوم از جهان همين قدر است
از دو يک دم که در جهان يابم
ناگزير است و از جهان گذر است
نگذرد ديگ پايه را ز حجر
نگذرد آتشى که در حجر است
به مقامى رسيده ام که مرا
خار و حنظل بجاى گل شکر است
کو سر تيغ کآرزوى من است
کانس وحشى به سبزه و شمر است
بر سر تيغ به سرى که سر است
خرج قصاب به بزى که نر است
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است
جاهل آسوده، فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است
سفله مستغنى و سخى محتاج
اين تغابن ز بخشش قدر است
همه جور زمانه بر فضلاست
بوالفضول از حفاش زاستر است
سوس را با پلاس کينى نيست
کين او با پرند شوشتر است
حال مقلوب شد که بر تن دهر
ابره کرباس و ديبه آستر است
عالم از علم مشتق است و ليک
جهل عالم به عالمى سمر است
معنى از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر و از اصف کبر است
قوت مرغ جان به بال دل است
قيمت شاخ کز به زال زر است
دل پاکان شکسته فلک است
زال دستان فکنده پدر است
جان دانا عجب بزرگ دل است
تن ادريس بس بلند پر است
در گلستان عمر و رسته عهد
پس گل، خار و بعد نفع، ضر است
از پس هر مبارکى شومى است
وز پى هر محرمى صفر است
فقر کن نصب عين و پيش خسان
رفع قصه مکن نه وقت جر است
دهر اگر خوان زندگانى ساخت
خورد هر چاشنى که کام و گر است
سال کو خرمن جوانى ديد
سوخت هر خوشه اى که زيب و فر است
درزيى صدره مسيح بريد
علمش برد و گفت گوش خر است
کشت اميد چون نروياند
گريه کو فتح باب هر نظر است
وقت تب چون به نى نبرد تب
شير گر نيستانش مستقر است
دفع عين الکمال چون نکند
رنگ نيلى که بر رخ قمر است
دى همى گفتم آه کز ره چشم
دل من نيم کشته عبر است
مرگ ياران شنيدم از ره گوش
دلم امروز کشته فکر است
هر که از راه گوش کشته شود
زاندرون پوست خون او هدر است
آرى آرى هم از ره گوش است
کشتن قندزى که در خزر است
نقطه خون شد از سفر دل من
خود سفر هم به نقطه اى سقر است
تا به غربت فتاده ام همه سال
نه مهم غيبت و سه مه حضر است
نى نى از بخت شکرها دارم
چند شکرى که شوک بى ثمر است
صورت بخت من طويل الذيل
در وفا چون قصير با قصر است
بخت ملاح کشتى طرب است
بخت فلاح کشته بطر است
چشم بد دور بر در بختم
چرخ حلقه به گوش همچو در است
بخت، مرغ نشيمن امل است
روز، طفل مشيمه سحر است
هم ز بخت است کز مقالت من
همه عالم غرائب و غرر است
استراحت به بخت يا نعم است
استطابت به آب يا مدر است
فخر من ياد کرد شروان به
که مباهات خور به باختر است
ليک تبريز به اقامت را
که صدف قطره را بهين مقر است
هم به مولد قرار نتوان کرد
که صدف حبس خانه درر است
گرچه تبريز شهره تر شهرى است
ليک شروان شريفتر ثغر است
خاک شروان مگو که وان شر است
کان شرفوان به خير مشتهر است
هم شرفوان نويسمش ليکن
حرف علت از آن ميان بدر است
عيب شروان مکن که خاقانى
هست از آن شهر کابتداش شر است
عيب شهرى چرا کنى به دو حرف
کاول شرع و آخر بشر است
جرم خورشيد را چه جرم بدانک
شرق و غرب ابتدا شراست و غر است
گر چه ز اول غر است حرف غريب
مرد نامى غريب بحر و بر است
چه کنى نقص مشک کاشغرى
که غر آخر حروف کاشغر است
گرچه هست اول بدخشان بد
به نتيجه نکوترين گهر است
نه تب اول حروف تبريز است
ليک صحت رسان هر نفر است
ديدى آن جانور که زايد مشک
نامش آهو و او همه هنر است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید