شماره ٢٧٩: ما را زگرد اين دشت عزميست رو بدريا

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
ما را زگرد اين دشت عزميست رو بدريا
پر کهنه شد تيمم اکنون وضو بدريا
گر کسب اعتبارات دورى زبزم انس است
يک قطره چون گهر نيست بى آبرو بدريا
شرم غنا چه مقدار بر فطرتم گران بود
کز يک عرق چو گوهر رفتم فرو بدريا
بيظرف همتى نيست در عشق غوطه خوردن
گر حرص تشنه کام است تر کن گلو بدريا
خفت کش خيالى باد سرت حبابيست
تا کى حريف بودن با اين کدو بدريا
علم و فنى که دارى محو خيالش اوليست
کس نيست مرد تحقيق بشکن سبو بدريا
خلقى پى توهم تا ذات ميرسانند
ما نيز برده باشيم آبى زجو بدريا
سرمايه خفت آنگه سوداى خودنمائى
غير ازترى چه دارد موج از نمو بدريا
بى جوهر يقينى از علم و فن چه حاصل
ماهى نمى توان شد اى کرده خو بدريا
هر چند کس ندارد فهم زبان تسليم
دست غريقى آخر چيزى بگو بدريا
(بيدل) تردد خلق محو کنار خود ماند
نکشود راه اين سيل از هيچ سو بدريا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید