شماره ٢٤٣: قيد هستى نيست مانع خاطر آزاده را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
قيد هستى نيست مانع خاطر آزاده را
در دل مينا برون گرديست رنگ باده را
خواب ناکانرا نميباشد تميز روز شب
ظلمت و نور است يکسان تن بغفلت داده را
تا توانى مشق در دى کن که در ديوان عشق
نيست خطى جز دريدن نامه هاى ساده را
همچو گوهر سبحه يکدانه دل جمع کن
چند چون کف بر سر آب افگنى سجاده را
نيست سرو از بى برى ممنون احسان بهار
بار منت خم نسازد گردن آزاده را
آب در هر سرزمين دارد جدا خاصيتى
نشه باشد مختلف در هر طبيعت باده را
اشک ياس الوده بود از ديده بيرون ريختم
خاک بر سر کردم اين طفل ندامت زاده را
هر کجا عبرت سواد خاک روشن ميکند
خجلت کوريست چشم از نقش پانکشاده را
بى نفس گشتن طلسم راحت دل بوده است
موج منزل ميزنم تا محو کردم جاده را
(بيدل) از تسليم ما هم صيد دلها کرده ايم
نسبتى با زلف ميباشد سر افتاده را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید