شماره ٨٤: بشبنم صبح اين گلستان نشاند جوش غبار خود را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
بشبنم صبح اين گلستان نشاند جوش غبار خود را
عرق چو سيلاب از جبين رفت و ما نکرديم کار خود را
زپاس ناموس ناتوانى چو سايه ام ناگزير طاقت
که هرچه زين کاروان گران شد بدوشم افگند بار خود را
بعمره وهوم تنگ فرصت فزود صد بيش و کم زغفلت
تو گر عيار عمل نگيرى نفس چه داند شمار خود را
زشرم مستى قدح نگون کن دماغ هستى بوهم خون کن
تو اى حباب از طرب چه دارى پر از عدم کن کنار خود را
بلندى سر بجيب پستى شد اعتبار جهان هستى
که شمع اين بزم تا سحرگاه زنده دارد مزار خود را
بخويش اگر چشم ميکشودى چو موج دريا گره نبودى
چه سحر کرد آرزوى گوهر که غنچه کردى بهار خود را
تو شخص آزاد پرفشانى قيامت است اينکه غنچه مانى
فسرد خودداريت برنگى که سنگ کردى شرار خود را
قدم بصد دشت و در کشادى زناله در گوشها فتادى
عنان بضبط نفس ندادى طبيعتا سوار خود را
وداغ آرايش نگين کن زشرم دامان حرص چين کن
مزن بسنگ از جنون شهرت چو نام عنقا وقار خود را
اگر دلت زنگ کين زدايد خلاف خلقت به پيش نايد
صفاى آئينه شرم دارد که خورده گيرد دوچار خود را
بدرزن از مدعا چو (بيدل) زالفت وهم پوچ بگسل
برآستان اميد باطل خجل مکن انتظار خود را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید