شماره ٣٦: اى چشم تو مهميز جنون وحشى رم را

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
اى چشم تو مهميز جنون وحشى رم را
ابروى تو معراج دگر پايه خم را
گيسوى تو داميست که تحرير خيالش
ازنال بزنجير کشيده است قلم را
با اين قد و عارض بچمن گر بخرامى
گل تاج بخاک افگند و سرو علم را
اسرار دهانت بتأمل نتوان يافت
از فکر، کسى پى نبرد راه عدم را
عمريست که در عالم سوداى محبت
از ناله من نرخ بلند است الم را
چندان نرميدم زتعلق که پس از مرگ
خاکم ببر خويش کشد نقش قدم را
از آه اثر باخته ام باک مداريد
تيغم عوض خون همه جا ريخته دم را
ميناى من وا لفت سوداى شکستن
حيف است بياقوت دهم سنگ ستم را
تا چند زنى بال هوس در طلب عيش
هشدار که از کف ندهى دامن غم را
يک معنى فرديم که در وهم نگنجد
هرگه بتأمل نگرى صورت هم را
خورشيد زظلمتکده سايه برونست
تا کى زحدوث آئينه سازيد قدم را
(بيدل) چو خذف سهل بود گوهر بى آب
از ديده تر قطع مکن نسبت نم را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید