چو مرد او شدى مردانه ميباش
چو مست او شدى مستانه ميباش
اگر در سر هواى دوست دارى
ز خويش و آشنا بيگانه ميباش
چه خواهى لذت مستى بيابى
شراب عشق را پيمانه ميباش
چه درهاى سعادت باز خواهى
کليد عشق را دندانه ميباش
چو زلف او پريشان شد بصد دل
درو آويز خود را شانه ميباش
وگر زلفش شود زنجير عشاق
برو عاشق شو و ديوانه ميباش
چو گل باشد تو بلبل باش و مينال
وگر شمعست رو پروانه ميباش
اگر جز جان تو مسند کند دوست
فغان کن ناله کن حنانه ميباش
تو يک قطره ز بحر لامکانى
درون اين صدف دردانه ميباش
خمش کن گفتگو بگذار اى (فيض)
دهان را مهر کن بى چانه ميباش