شماره ٤٨٠: اى که ميجوئى برون از خويشتن دلدار خويش

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
اى که ميجوئى برون از خويشتن دلدار خويش
در درون جان تست از خويشتن جو يار خويش
پرده دلدار تو جوياى دلدار تو است
جستجو بگذار تا بينى رخ دلدار خويش
گر ندارى تو بصر وام کن از وى بصر
تا به بينى در درون جان خود دلدار خويش
از گل رويش درون خويش را گلزار کن
زين گلستانها گذر کن باش خود گلزار خويش
بگذر از دارى که آب و گل بود بنياد آن
مسکن از دل ساز و از جان دار با خود دار خويش
از دل و جان ساز دار و باش خود هم جان و دل
هم دار خويش باش و هم تو خود ديار خويش
گر تجارت ميکنى خود را بيار خود فروش
تا زيانت سود گردد باش خود بازار خويش
بى بصيرت کار کردن پشت بر ره کردنست
رو بصيرت کسب کن پس روى کن در کار خويش
بار بر کس گر نهى دوش خودت گردد گران
دوش خود خواهى سبک بر کس ميفکن بار خويش
در حقيقت هست آزار کسان آزار خود
بگذر از آزار کس فارغ شو از آزار خويش
(فيض) را بس زار ديدم گفتمش زار که اى
گفت حاشا يار من من زار خويشم زار خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید