شماره ٤٠١: عاشقى را جگرى مى بايد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عاشقى را جگرى مى بايد
احتمال خطرى مى بايد
نتوان رفت در اين ره با پاى
عشق را بال و پرى مى بايد
گريه نيم شبى در کار است
دود آه سحرى مى بايد
ديده را آب ده از آتش دل
عشق را چشم ترى مى بايد
نبرى پى سوى بى نام و نشان
خبرى يا اثرى مى بايد
از تو تا اوست رهى بس خونخوار
راه رو را جگرى مى بايد
تو نه مرد چنين دريائى
رند شوريده سرى مى بايد
بر تنت بار رياضت کم نه
روح را لاشه خرى مى بايد
دست در دامن آگاهى زن
سوى او راهبرى مى بايد
نتوانى تو بخود پى بردن
مرد صاحب نظرى مى بايد
چشم و گوش تو بشرک آلوده است
چشم و گوش دگرى مى بايد
هست هر قافله را سالارى
هر کجا پاست سرى مى بايد
ناز پرورد کجا عشق کجا
عشق را شور و شرى مى بايد
چون مگس چند زند بر سر دست
(فيض) را لب شکرى مى بايد
عاقبت نخل اميد ما را
از وصال تو برى مى بايد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید