شماره ٢٩٥: نهادم سر بفرمانش بکن گو هر چه ميخواهد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
نهادم سر بفرمانش بکن گو هر چه ميخواهد
سرم شد گوى چوگانش بکن گو هر چه ميخواهد
کند گر هستيم ويران زند گر بر همم سامان
من و حسن بسامانش بکن گو هر چه ميخواهد
اگر روزم سيه دارد وگر عمرم تبه دارد
من و زلف پريشانش بکن گو هر چه ميخواهد
ز دست من چه ميآيد مگر مسکينى و زارى
ز دم دستى بدامانش بکن گوهر چه ميخواهد
دل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرش
من و لطف فراوانش بکن گو هر چه ميخواهد
شنيدم گفت ميخواهم سرش از تن جدا سازم
سر و تن هر دو قربانش بکن گو هر چه ميخواهد
نباشد گر روا در دين که خون عاشقان ريزند
بلا گردان ايمانش بکن گو هر چه ميخواهد
اگر دل ميبرد از من وگر جان ميکشد از تن
فدا هم اين و هم آنش بکن گو هر چه ميخواهد
ترا اى (فيض) کارى نيست با دردى کز او آيد
باو بگذار درمانش بکن گو هر چه ميخواهد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید