شماره ٢٧٠: بشارت کز لب ساقى دگر مى صاف مى آيد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
بشارت کز لب ساقى دگر مى صاف مى آيد
صفاى سينه داده بر سر انصاف مى آيد
رسيد اين مژده از بالا بشارت ده حريفان را
که عنقاى مى صافى ز کوه قاف مى آيد
همه عالم ز يک مى مست ليکن اختلافى هست
ز عاشق نيستى خيزد ز زاهد لاف مى آيد
ز يکجا مست مستيها تفاوت شد ازين پيدا
که زاهد مى کشد دردى و ما را صاف مى آيد
نمى باشد دل بيغش نماند از صاف جز نامى
بگوش از صافى صوفى همين اوصاف مى آيد
رميد از پيشم آن آهو وليکن سرخوشم از بو
ز آهو گر جدا شد نافه عطر از ناف مى آيد
جدا گشتم ز اصل خود چو جزوى کز کتاب افتد
ولى شيرازه اجزا از آن صحاف مى آيد
من بيدل ز دلدارم بسى اميدها دارم
بشارتهاى بهبودى مرا ز اطراف مى آيد
کند در لطف اگر غرقم از آن قهار ميزيبد
بسوزد گر بنار قهر از آن الطاف مى آيد
نثار خاک پايش را ندارم رايج نقدى
ز من بپذيرد ار قلبى از آن صراف مى آيد
مرا در راه عشق او بسى افتاد مشگلها
کند گر مشکلاتم حل از آن کشاف مى آيد
سزد ار هر کسى کارى کند هر حاملى يارى
ز خوبان ترک انصاف و ز ما انصاف مى آيد
بده ساقى مى بيغش که چون از صاف سرخوش شد
بدل از عالم بالا معانى صاف مى آيد
سر غوغا ندارد (فيض) ملا گفتگو کم کن
ز اهل دل بيايد آنچه از اجلاف مى آيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید