شماره ٢٥٠: با دوست مگو رازى هر چند امين باشد

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
با دوست مگو رازى هر چند امين باشد
شايد ز برون در دشمن بکمين باشد
چون دوست بود همدم دم هم نبود محرم
آگه بود از رازت با دل چو قرين باشد
از راز چو پردازم از دل بدل اندازم
آگه نشود تا دم چون دم بکمين باشد
رازى که نبى از حق بى دم شنود آن را
روحش نبود محرم هر چند امين باشد
از حسن و جمالش گر رمزى بدلم گويد
در سينه نگه دارم تا پرده نشين باشد
آمد بر من يکدم برد از دل من صد غم
گفتم که همين يکدم گفتا که همين باشد
گفتم چکنم با دل تا غم نبود در وى
گفتا غم من دارد بگذار غمين باشد
چون ديد که هشيارم رفت از برم و ميگفت
عاشق چو چنان باشد معشوق چنين باشد
شيرين سخن تلخش شورى بجهان افکند
چون لب شکرين باشد حرفش نمکين باشد
بر گرد سرش گشتم گفتا مهل از دستم
عاشق چو شود خاتم معشوق نگين باشد
گويند بصحرا رو شايد بگشايد دل
صحرا نگشايد دل خاطر چو حزين باشد
گويند زاين و آن تا چند سخن گوئى
زان رو که در آن باشد زانرو که درين باشد
گه مينگرم آنرا گه مينگرم اين را
چون جلوه گه حسنش گه آن و گه اين باشد
مه پيکرى از مهرش تيرى زندم بر دل
من مشترى آنم کان زهره چنين باشد
آنرا که هواى او در (فيض) نماند آب
در آتشم ار سوزد جان خاک زمين باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید