شماره ٩٠: عاشقى در بندگيها سر براهم کرده است

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
عاشقى در بندگيها سر براهم کرده است
بى نياز از بندگان لطف الهم کرده است
تا مرا از خود ربايد زرد و لاغر داردم
کهرباى عشق ايزد برگ کاهم کرده است
نورى ار بر جبهه ام بينى ز داغ عشق دان
سينه ام گر صاف بينى اشک و آهم کرده است
بر نماز و طاعتم دانى که مى بندد مدام
آنکه روى خويشتن را قبله گاهم کرده است
هيچ دانى کز سحاب کيست آب روى من
آنکه او بر درگه خود خاک راهم کرده است
ايمنم از فتنه آخر زمان دانى که کرد
آنکه از ريب المنون خود را پناهم کرده است
نيست مدح خود که ميگويم ثناى ايزدست
آنکه خوار او شدن عزت پناهم کرده است
پايمال سفله دارد شهرت بيجا مرا
رنجه سنگ حوادث دست جاهم کرده است
(فيض) اگر دعوى عرفان ميکند بس دور نيست
معرفت از پوست پشمى در کلاهم کرده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید