شماره ٢٦: تجلى چون کند دلبر کنم شکران تجلى را

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
تجلى چون کند دلبر کنم شکران تجلى را
تسلى چون دهد از خود نخواهم آن تسلى را
بسوزد در تجلى و نسازد با تسلى دل
ببخشد گر تسلى جان دهم آن جان تجلى را
تجلى تان کند بر من مرا از من کند خالى
که يکتايم نشيمن کى کنم جز جاى خالى را
تسلى چون توان شد از جمال عالم آرايش
تسلى باد قربان ناز سلطان تجلى را
از آن عاقل بماندستى که رويش را نديدستى
کسى مجنون تواند شد که او ديده است ليلى را
کسى او را تواند ديد کو گردد سراپا جان
که چشم سر نيارد ديد حسن لايزالى را
جلالش چون گذارد جان جمالش مى نوازد دل
وگرنه کس نيارد تاب انوار جلالى را
ز کس تا کس نياسايد جمالش روى ننمايد
نه بيند ديده خودبين جمال حق تعالى را
اگر خواهى رسى در وى گذر کن از هواى دل
بهل سامان غالى را بمان ايوان عالى را
کسى جانش شود فربه که جسم او شود لاغر
ز خون دل غذا وز بوريا سازد نهالى را
نعيم اهل دل خواهى دلت را صاف کن از عشق
بمان لذات دنيا را بهل فردوس اعلى را
دلت فردوس مى خواهد کمالى را بدست آور
که باشد با تو در عقبى بهل صاحب کمالى را
اگر خواهى که عقلت را ز دست ديو برهانى
ز سر بيرون کن ار بتوانى اوهام خيالى را
بکن از غير حق دل را بروب از ما سوى جانرا
بدو نان وار گذار اسباب جاهى را و مالى را
ترا اين وصفها چون نيست خالى زن تن از گفتن
بيان ديگر مکن اى (فيض) جز اوصاف حالى را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید