آن راکه زخمى از دم شمشير او بود
بى چشم زخم آب حياتش به جو بود
آسودگى به خواب نبيند تمام عمر
آن را که خار پيرهن از آرزو بود
هرکس زجود پير خرابات آگه است
دستش هميشه در ته سر چون سبو بود
دست خود از غبار تعلق کسى که شست
جايز بود نمازش اگر بى وضوبود
رنگى که نيست عاريتى چون شراب لعل
درآفتاب زرد خزان سرخ روبود
گر خامه را کند دو زبان جاى حرف نيست
چون کاغذ دورو طرف گفتگو بود
صائب کجا ز عالم بيرنگ بو برد
هر کس که قبله نظرش رنگ وبو بود