شماره ۹٤٣: هر نفس از جناب دوست ميرسدم بشارتى

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هر نفس از جناب دوست ميرسدم بشارتى
سوى وصال خويشتن مى کندم اشارتى
کعبه من جمال او ميکنمش بدل طواف
اهل صفا کنند سعى بهر چنين زيارتى
در عرفات عشق او هست متاع جان بسى
از عرب ملاحتش منتظرند غارتى
ذبح منى کنيم ما تا ببريم از او لقا
نيست براى عاشقان بهتر از اين تجارتى
سنگ بديو ميزنم حلق هواش مى برم
در حرم مشاعرم تا نکند جسارتى
غسل کنم ز آب چشم پاک شوم ز آز و خشم
چون بحرم نهم قدم تا نکنم طهارتى
سنگ سياه شد ز آه در غم حضرت اله
برد بدرگهش پناه منتظر زيارتى
زمزم از اشگ اولياست شورى او بدين گواست
بر در حق بريز اشگ تا ببرى نضارتى
اى که گناه کرده اى نامه سياه کرده اى
دامن زنده بگير تا کند استجارتى
کعبه دل طواف کن سينه بمهر صاف کن
نيست دل خراب را خوشتر ازين عمارتى
کرد خليل حق مقام بر در کعبه منتظر
تا رسد ار ولادت شير خدا بشارتى
دوست درآيد از درم در قدمش رود سرم
بهر چنين شهادتى کى کنم استخارتى
در ره کعبه دلى زخمى اگر رسد به تن
سود روان بود چه غم تن کشد ار خسارتى
مى نتوان بيان نمود قصه عشق نزد کس
هرزه مپوى گرد دل در طلب عمارتى
هر غزلى که طرح شد (فيض) بديهه گويدش
معنى بکر آورد تا ببرد بکارتى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید