شماره ۹٤١: با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبى

غزلستان :: فیض کاشانی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبى
چون تو شدى يار من شد دل و جان اجنبى
خواست ز تو دم زند ناطقه ام بسته شد
گفت عيان غيور هست بيان اجنبى
ياد تو چون مى کنم ميروم از خويشتن
آمد چون آشنا شد ز ميان اجنبى
نام تو پنهان برم سامعه بيگانه است
چون بزبان آورم هست زبان اجنبى
چون بخيال آئيم بى خود گردم که چه
گويد هر يک ز ما هست فلان اجنبى
از سر کويت نشان خواستم از محرمى
گفت در آنجا که او است هست نشان اجنبى
در طلبم دربدر آنکه بپرسم خبر
آنکه خبردار نيست بى خبران اجنبى
در حرم کبريا کس ننهادست پا
هست زمان دم مزن هست مکان اجنبى
ديد مرا جان فشان گشته بداغش نشان
گفت که (فيض) آشناست مدعيان اجنبى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید