جانم اسير تا کى در خنگ زندگانى
کاش از عدم نکردى آهنگ زندگانى
اى مرگ پرده تن از روى جان برافکن
تا دل زدوده گردد از زنگ زندگانى
بيدوست گر سرآرى اى عمر من بفردا
سر بر ندارم از خشت از ننگ زندگانى
در زندگى نچيدم هرگز گلى از آنروى
يارب مباد مرگم در رنگ زندگانى
عيش مکدر تن بر عيش صاف جان زد
بشکست آئينه جان از سنگ زندگانى
دل تنگ شد ز رنگش در ننگ صلح و جنگش
يارب خلاصيم ده از چنگ زندگانى
اين نيم جان خود را در راه دوست در باز
تا چند باشى اى (فيض) در ننگ زندگانى