تا عبير افشانى زلف ترا نظاره کرد
نکهت پيراهن يوسف گريبان پاره کرد
نو نياز عشق چون فرهاد و مجنون نيستيم
طفل ما مشق جنون بر تخته گهواره کرد
زخم من چون ماه نو تا گوشه ابرو نمود
تيغ چون ديوانگان زنجير جوهر پاره کرد
همچو شبنم غوطه در سرچشمه خورشيد زد
در عرق هر کس گل روى ترا نظاره کرد
کار ما اکنون به لطف بى گمانت بسته است
کآنچه مى بايست کردن، سعى ما يکباره کرد
هيچ کافر را الهى کودک بدخو مباد!
چاره جوييهاى دل صائب مرا بيچاره کرد