شماره ٧٣٧: مى خورد با ديگران مستانه بر ما بگذرد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
مى خورد با ديگران مستانه بر ما بگذرد
در فرنگ اين ظلم و اين بيداد حاشا بگذرد!
در دل هر نقطه خالش سواد اعظمى است
کيست بر مجموعه حسنش سراپا بگذرد؟
آب مى پيچد زحيرانى به دست و پاى سرو
از گلستانى که آن شمشاد بالا بگذرد
وحشيان را دست و تيغش چشم قربانى کند
چون به عزم صيد بر دامان صحرا بگذرد
سنبل و ريحان توان از دود آهش دسته بست
در دل هر کس که آن زلف چليپا بگذرد
سرو بالايى که من زنجيرى اويم چو آب
الامان خيزد ز رفتارش به هر جا بگذرد
ليلى از انديشه مجنون به خود لرزد چوبيد
گر نسيمى تند بر دامان صحرا بگذرد
تا قيامت بوى خون آيد زديوار و درش
کوچه اى کز وى دل صد پاره ما بگذرد
مى تواند کرد سير سينه پر داغ من
هر که از درياى آتش بى محابا بگذرد
شور صدزنجير فيل مست مى آيد به گوش
هر کجا مجنون ما زنجير در پا بگذرد
کوه و صحرا در سفر بر يکدگر سبقت کنند
گر نسيم شوق او بر کوه و صحرا بگذرد
مى شود از عقل و هوش و دين و دانش پاکباز
هر که را از پيش چشم آن پاک سيما بگذرد
باعث رقت شود آزار ما نازکدلان
سنگ با چشم پر آب از شيشه ما بگذرد
نشأه مى با جوانى آب يک سرچشمه است
از جوانى بگذرد هر کس زصهبا بگذرد
در خراباتى که آيد سينه گرمم به جوش
از سرخم جوش مى يک نيزه بالا بگذرد
ترک فانى بهر باقى در شمار زهد نيست
اوست زاهد کز سر دنيا و عقبى بگذرد
نقش پاى رفتگان آيينه دار عبرت است
واى بر آن کس که غافل زين تماشا بگذرد
کشتى غافل خطرها دارد از موج سراب
تر نگردد پاى عارف گر زدريا بگذرد
چون تو اند ديده صائب گذشت از روى خوب؟
از سر خورشيد نتوانست عيسى بگذرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید