شماره ٧١٠: شد زسر گردانى من بس که حيران گردباد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
شد زسر گردانى من بس که حيران گردباد
کرد گردش را فرامش در بيابان گردباد
چون ندارد ريشه در صحراى امکان گردباد
مى برد آوارگى زود از بيابان گردباد
ريشه در خاک تعلق نيست اهل شوق را
مى رود بيرون ز دنيا پايکوبان گردباد
نيست با تن جان وحشت ديده را دلبستگى
مى فشاند گرد هستى از خود آسان گردباد
خار خار شوق دارد جنگ با آسودگى
تا نفس دارد نياسايد زجولان گردباد
بر نيايد تخم اميد من مجنون ز خاک
گرچه شد از گريه ام سرو خرامان گردباد
خار خار شوق در دل کار بال و پر کند
طى به يک پا مى کند چندين بيابان گردباد
تيره بختى مى کند کوته زبان لاف را
در دل شبها نمى باشد نمايان گردباد
دولت سر در هوايان را نمى باشد دوام
مى شود در جلوه اى از ديده پنهان گردباد
تنگناى شهر زندان است بر سر گشتگان
راست مى سازد نفس را در بيابان گردباد
از ره صحرانوردان تا توان برچيد خار
نيست ممکن پاى خود پيچد به دامان گردباد
چشم خونبارم چنين در گريه گر طوفان کند
مى شود فواره خون در بيابان گردباد
مى کند زخم زبان شوريدگان را گرمتر
خار و خس را بال و پر سازد زجولان گردباد
از جنون دورى من بس که دارد پيچ و تاب
برنمى آرد سر لاف از گريبان گردباد
چون به جولان گرم گردد شوق آتش پاى من
مى شود انگشت زنهار بيابان گردباد
گر زمد آه من در دل ندارد خارها
از چه مى باشد غبارآلود و پيچان گردباد؟
من به سر طى مى کنم صائب ره باريک تيغ
گربه يک پا مى کند قطع بيابان گردباد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید