بى روى تو چشم از همه خوبان نتوان بست
يوسف چو نباشد در کنعان نتوان بست
تا بوى گلى سلسله جنبان نسيم است
بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست
هر چند که چون دل گهرى رفته ز دستم
تهمت به سر زلف پريشان نتوان بست
امروز که دست ستم ناز درازست
بر سينه ره کاوش مژگان نتوان بست
در کيش سر زلف که هم عهد شکست است
زنار توان بستن و پيمان نتوان بست
در آتشم از محرمى آينه تو
هر چند در خلد به رضوان نتوان بست
صائب پر و بالى بگشا موسم هندست
دل را به تماشاى صفاهان نتوان بست