خون در دلم ز غيرت آن گوشواره است
عالم سياه در نظرم زان ستاره است
چون کودک يتيم درين تيره خاکدان
پهلوى خشک خويش مرا گاهواره است
بر من چنين که سخت گرفته است روزگار
آزاده آن شرار که در سنگ خاره است
تيغ دو دم نديده چه بيداد مى کند
آن ساده دل که طالب عمر دوباره است
صائب کسى که عاقبت انديش اوفتاد
هر چند در ره است به منزل سواره است