شماره ٣٨٠: با داغ عشق، شعله غيرت نمانده است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
با داغ عشق، شعله غيرت نمانده است
گرمى در آفتاب قيامت نمانده است
از هيچ سينه رايت آهى بلند نيست
يک سرو در سراسر جنت نمانده است
از پيش کهربا گذرد برگ کاه، راست
گيرايى کمند محبت نمانده است
هنگامه ساز عشق به کنجى خزيده است
گردى به جا ز شور قيامت نمانده است
درياست آرميده و سيل است کند سير
در هيچ مغز، شور محبت نمانده است
رنگ حيا ز سيب زنخدان پريده است
در ميوه بهشت حلاوت نمانده است
خورشيد فيض در پس ديوار رفته است
در سايه هماي، سعادت نمانده است
گرديده است ابر کف ساقيان سراب
در گوهر شراب، سخاوت نمانده است
ادراک سر به جيب خموشى کشيده است
خاکسترى ز شعله فطرت نمانده است
خضر آب زندگى به سکندر نمى دهد
در طبع روزگار مروت نمانده است
گرد نفاق روى زمين را گرفته است
در هيچ دل صفاى محبت نمانده است
آفاق را تزلزل خاطر گرفته است
آرام در بهشت قناعت نمانده است
از برگريز حادثه در باغ روزگار
رنگينى از براى حکايت نمانده است
تنها نه ساز اهل زمين است بى نوا
در چنگ زهره پرده عشرت نمانده است
بيچاره اى که رم کند از خود کجا رود؟
آسودگى به گوشه عزلت نمانده است
يک اهل دل که مرهم داغ درون شود
در هيچ شهر و هيچ ولايت نمانده است
خرسند نيستيم که خامش نشسته ايم
ما را دماغ شکر و شکايت نمانده است
لخت جگر ز ميوه فردوس نيست کم
افسوس ،قدردانى نعمت نمانده است
پيداست چيست حاصل آينده حيات
از رفته چون به غير ندامت نمانده است
موى سفيد، مشرق صبح ندامت است
صائب به توبه کوش که فرصت نمانده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید