شماره ٣٢٩: نقش حصير نيست که بر پيکر من است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
نقش حصير نيست که بر پيکر من است
شهباز اوج فقرم و اين شهپر من است
اين باده رسيده که در ساغر من است
حور من و بهشت من و کوثر من است
تا سر بر آستانه همت گذاشتم
خشتى است آفتاب که زير سر من است
صبح قيامتى که جهان در حساب ازوست
يک آه سرد از دل غم پرور من است
خون مى خورد ز تنگى ميدان روزگار
اين آب بيقرار که در گوهر من است
در واديى که سيل برد کوه را ز جاى
پاى به خواب رفته من لنگر من است
در بند روزگار نباشد جنون من
زنجير من چو تيغ همان جوهر من است
چون شمع استخوان مرا آب مى کند
اين آتشى که در ته خاکستر من است
از خارخار عشق به خون غوطه مى زنم
از برگ گل چو شبنم اگر بستر من است
هر چند بسته ام به زمين سايه وار نقش
پرواز آفتاب به بال و پر من است
داغى که هست زير سياهى گشاده روى
امروز در بساط فلک اختر من است
از برگريز حادثه صائب مسلم است
اين گلشنى که در ته بال و پر من است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید