شماره ٣٠٢: رخساره ترا ز عرق ديده بان بس است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
رخساره ترا ز عرق ديده بان بس است
شبنم براى تازگى گلستان بس است
حال مرا زبان نکند گر بيان درست
رنگ شکسته، درد مرا ترجمان بس است
فرصت کجاست فکر عمارت کند کسي؟
از خارخار سينه مرا آشيان بس است
تشريف قرب در خور اين خاکسار نيست
ما را ز دور سجده اين آستان بس است
رخساره ترا به نقاب احتياج نيست
آيينه را فروغ خود آيينه دان بس است
با کجروان اگر نکنى راستى بجاست
با راست خانگان کجى اى آسمان بس است
چون کودکان به چيدن گل نيست چشم ما
ما را رخ گشاده اى از باغبان بس است
طبل رحيل، قافله اى افکند به راه
يک نغمه سنج در همه بوستان بس است
دريا اگر ز آب مروت شود سراب
ما را عقيق صبر به زير زبان بس است
آزادگان به راحله خود سفر کنند
تخت روان موج ز ريگ روان بس است
زخمى که خشک بند توان کرد نعمتى است
چشم مرا غبارى ازين کاروان بس است
صائب اگر ز همنفسان همدمى نماند
کلک سخن طراز، مرا همزبان بس است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید