ميان خوى تو و رحم آشنايى نيست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدايى نيست
سر کمند تغافل بلند افتاده است
به زلف او نرسيدن ز نارسايى نيست
فتاده است به آن رو شکسته رنگى من
حريف چهره من کان موميايى نيست
نشد بريده به مقراض، رشته توحيد
ميانه سر منصور و تن جدايى نيست
برو خضر که من آن کعبه اى که مى طلبم
دليل راهش غير از شکسته پايى نيست
چو پشت آينه ستار تا به کى باشم؟
به کشورى که هنر غير خودنمايى نيست
در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
کنون که نبض شناس سخن شفايى نيست