شماره ١٦٧: ميى که درد ندارد صفاى درويشى است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
ميى که درد ندارد صفاى درويشى است
گلى که رنگ نبازد لقاى درويشى است
نسيم پيرهن يوسف از تهيدستى
خجل ز نافه پشمين قباى درويشى است
به سوزنم نتوان دوخت بر لباس حرير
دلم ربوده آهن رباى درويشى است
دلم ز سيل حوادث نمى رود از جاى
به کوه، پشت من از متکاى درويشى است
شعاع مهر که تيغش به ابر مى سايد
اتاقه سر خورشيد ساى درويشى است
هزار تنگ شکر خواب در بغل دارد
چه راحت است که با بورياى درويشى است
غبار حادثه در خلوتش ندارد راه
دلى که آينه دانش رداى درويشى است
چرا به مشعل زرين شاه رشک برد؟
چراغ زنده دلى در سراى درويشى است
ز چنگ نعمت الوان خريد خون مرا
چه لذت است که با شورباى درويشى است
ز نغمه سنجى داود، گوش مى گيرد
دلى که حلقه به گوش نواى درويشى است
شميم نافه ز پشمينه پوشى فقرست
حلاوت شکر از بورياى درويشى است
نفس گداخته خود را به گوشه اى برسان
که حب جاه چو سگ در قفاى درويشى است
کجا به خرقه شود حاصل آشنايى فقر؟
خوشا کسى که به دل آشناى درويشى است
خمير صاف نهادان قدس را ماليد
اگر چه طينت آدم ز لاى درويشى است
به رستگارى جاويد چون ننازد فقر؟
محمد عربى رهنماى درويشى است
من شکسته زبان مدح فقر چون گويم؟
زبان معجزه مدحتسراى درويشى است
سخن رسيد به نعت رسول حق صائب
ببوس خاک ادب را که جاى درويشى است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید