زبان شکوه من چشم خونفشان من است
چو طفل بسته زبان گريه ترجمان من است
مرا به حرف کجا روز حشر بگذارد؟
ز شرم حسن تو بندى که بر زبان من است
به داستان سر زلف کوتهى مرساد!
که تا به کعبه مقصود نردبان من است
ز من بود سخن راست هر که مى گويد
خدنگ راست رو از خانه کمان من است
حذر نمى کنم از تيغ زهرداده سرو
که طوق عشق چو قمرى خط امان من است
به بال سايه پريدن ز کوته انديشى است
وگرنه بال هما فرش آستان من است
هما ز سايه من غوطه مى خورد در نيش
ز بس که نيش ملامت در استخوان من است
به اوج عرش سخن را رسانده ام صائب
بلند نام شود هر که در زمان من است