شماره ٥١٦: چون نرقصد جانم از شادى که جانانم تويى

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
چون نرقصد جانم از شادى که جانانم تويى
محرم دل مطلب تن مقصد جانم تويى
امشب که زيبا صنم ماه شبستانم تويى
چرخ پندارى نمى داند که مهمانم تويى
از دهان و قد و عارض اى بت حورى سرشت
حوض کوثر شاخ طوبى باغ رضوانم تويى
دشمن بيگانه ام تا شاهد بزم منى
مانع پروانه ام تا شمع ايوانم تويى
برق عشقت کفر و ايمان مرا يکسر بسوخت
کز رخ و گيسو بلاى کفر و ايمانم تويى
گر مسلمان کافرم خواهد مقام شکوه نيست
تا بت بى باک و شوخ و نامسلمانم تويى
آن که مى جويد به هر شامى سر زلفت منم
وان که مى خواهد به هر صبحى پريشانم تويى
آن که آسان مى سپارد جان به ديدارت منم
آن که مشکل مى پسندد کار آسانم تويى
آن که مى گريد به ياد لعل خندانت منم
آن که مى خندد به کار چشم گريانم تويى
آن که بر خونش نمى گيرد گريبانت منم
وان که مژگانش نمى دوزد گريبانم تويى
هم به صورت واله انوار پيدايت منم
هم به معنى واقف اسرار پنهانم تويى
سطر با شعر فروغى را به خشنودى بخوان
شب که از بهر طرب در بزم سلطانم تويى
ناصرالدين شاه روشن دل که هر صبحش سپهر
عرضه مى دارد که خورشيد درخشانم تويى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید