شماره ٤٧٧: ديدم جمال قاتل در وقت جان سپارى

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
ديدم جمال قاتل در وقت جان سپارى
دادم تسلى دل در عين بى قرارى
خوارى کشان حسنش گلهاى بوستانى
شوريدگان عشقش مرغان شاخسارى
شاخ گلى که آبش از جوى ديده دادم
دورم ز خويشتن کرد با صد هزار خوارى
دوش آن مهم به تندى مى زد به تيغ و مى گفت
کاين است دوستان را پاداش دوستارى
خون آبه جگر بود کز چشم تر فشاندم
نقشى که بر درش ماند از من به يادگارى
گيرم طبيب وقتى احوال من بپرسد
کى در شمارش آيد دردم ز بى شمارى
نوميديم به حدى است در عالم محبت
کز ايزدم نمانده ست چشم اميدوارى
باد صبا رسانيد خاکسترم به کويش
بر کام خود رسيدم اما ز خاکسارى
داديم جان وليکن آسودگى نديديم
ما را به هيچ حالت فارغ نمى گذارى
تا خار او خليده ست در پاى دل فروغى
چشمم گرو کشيده ست با ابر نوبهارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید