شماره ٤٦٦: با آن که مى از شيشه به پيمانه نکردى

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
با آن که مى از شيشه به پيمانه نکردى
در بزم کسى نيست که ديوانه نکردى
اى خانه شهرى نگهت برده به يغما
در شهر دلى کو که در او خانه نکردى
تا گنج غمت را سر ويرانى دلهاست
يک خانه دل نيست که ويرانه نکردى
از حال شکست دلم آگاه نگشتى
تا زلف شکن بر شکنت شانه نکردى
تنها نه من از عشق رخت شهره شهرم
صاحب نظرى نيست که افسانه نکردى
نازم سرت اى شمع که شهرى زدى آتش
وانديشه ز دود دل پروانه نکردى
با چشم تو محرم نشدم تا به نگاهى
بيگانه ام از محرم و بيگانه نکردى
اى آن که به مردى نشدى کشته جانان
دردا که يکى همت مردانه نکردى
ايمن دلى از دست ستم کارى صياد
خون خوردن و فرياد غريبانه نکردى
دل تنگ شدى باز فروغى مگر امروز
از دست غمش گريه مستانه نکردى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید