شماره ٣٧٠: من از کمال شوق ندانم که اين تويى

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
من از کمال شوق ندانم که اين تويى
تو از غرور حسن ندانى که اين منم
گر برکنند ديده ام از ناخن عتاب
گر ديده از شمايل خوب تو برکنم
بگذشتم از بهشت برين آستين فشان
تا خاک آستان تو کردند مسکنم
مشنو ز من به غير نواهاى سوزناک
زيرا که دست پرور مرغان گلشنم
آن قمرى حديقه عشقم که کرده بخت
زلف بلند سروقدان طوق گردنم
شاهين تير زپنجه دشت محبتم
زان شد فراز ساعد شاهان نشيمنم
تا خار عشق گوشه دامان من گرفت
گلهاى اشک ريخت به گل زار دامنم
تا سر نهاده ام به ارادت به پاى دوست
آماده ملامت يک شهر دشمنم
بيرون چگونه مى رود از کين مهوشان
مهرى که همچو روح فرورفته در تنم
تا چشم من فتاد فروغى به روى او
خورشيد برده روشنى از چشم روشنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید