شماره ٣٦٥: گر دست دهد دامن آن سرو روانم

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
گر دست دهد دامن آن سرو روانم
آزاد شود دل ز غم هر دو جهانم
آمد به لب بام که خورشيد زمينم
بگرفت به کف جام که جمشيد زمانم
افروخت رخ از باده که آتش زن شهرم
افراخت قد از جلوه که غارت گر جانم
گر از درم آن سرو خرامنده درآيد
برخيزم و بر چشم خود او را بنشانم
دى صبح شنيدم ز لب غنچه که مى گفت
من تنگ دل از حسرت آن تنگ دهانم
در عالم پيرى سر و کارم به جوانى است
پيرانه سر آمد به سرم بخت جوانم
اکنون نه مرا کشتى از آن ابرو و مژگان
ديرى است که من کشته آن تير و کمانم
صبحم همه با ياد سر زلف تو شد شام
يک روز نبودم که نبودى به گمانم
هم قطره فروريختى از چشمه چشمم
هم پرده برانداختى از راز نهانم
گفتم که بجويم ز دهان تو نشانى
گم گشت در اين نقطه موهوم نشانم
جز فکر رخ و ذکر لبش نيست فروغى
فکرى به ضمير من و ذکرى به زبانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید