شماره ٣٦٤: فداى قاصد جانان کز او آسوده شد جانم

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
فداى قاصد جانان کز او آسوده شد جانم
بشارت هاى خوش داد از اشارت هاى جانانم
به عالم هيچ عيشى را از اين خوش تر نمى دانم
که جام از من تو بستانى و من کام از تو بستانم
نمى دانم چه عشق است اين که يک جا کند بنيادم
نمى دانم چه سيل است اين که يک سر ساخت ويرانم
شنيدم کز براى هر شبى روزى مقرر شد
ندانم روز کى خواهد شدن شب هاى هجرانم
ميان جمع بنگر آن سر زلف پريشان را
اگر خواهى بدانى صورت حال پريشانم
مگر از پرده بيرون آمد آن شوخ پرى پيکر
که يک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانم
من از بد عهدى سنگين دلان هرگز نمى نالم
اگر سست است اقبالم ولى سخت است پيمانم
من از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کى
نمى پرسى ز احوالم نمى کوشى به درمانم
اگر چه قابل بزم حضورت نيستم اما
شبى را مى توانى روز کردن در شبستانم
شبى در عالم مستي، همين قدر آرزو دارم
که مست از جاى برخيزى و بنشينى به دامانم
گريبان تو را از دست چون دادم ندانستم
که تا دامان محشر چاک خواهد شد گريبانم
سليمان گر به خاتم کرد تحصيل سليمانى
من از خاصيت لعل تو بى خاتم سليمانم
فروغى آن مه نامهربان را کاش مى گفتى
که سويم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم
خديو دادگستر ناصرالدين شاه دريادل
که دست همتش گويد سحاب گوهرافشانم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید