شماره ٣٦١: از دشمنم چه بيم که با دوست هم دمم

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
از دشمنم چه بيم که با دوست هم دمم
وز اهرمن چه باک که با اسم اعظمم
دريا ترشحى بود از سيل گاه عشق
توفان نمونه اى بود از چشم پر نمم
يک جا خراب باده آن چشم پر خمار
يک سو اسير حلقه آن زلف پر خمم
نوميد من که در قدم يار، بى نصيب
محروم من که در حرم دوست محرمم
او گر به حسن در همه گيتى مسلم است
من هم به خيل سوختگان آتشين دمم
با خاک مقدم تو چه منت ز افسرم
با لعل دلکش تو چه حاجت به خاتمم
از تير غمزه تو جگر خون و سينه چاک
وز تار طره تو دگرگون و درهمم
تا لشکر خطت پى خونم کشيد تيغ
سر کرده مصيبت و سر خيل ماتمم
تا دست من به خاتم لعلت رسيده است
منت خداى را که سليمان عالمم
در من ببين جمال خود اى آفتاب چهر
کز صيقل خيال تو آيينه جمم
پيوند دوستدارى من سست کى شود
سختم بکش که بر سر پيمان محکمم
تا جان پاک در قدمت کرده ام نثار
در کوى عشق بر همه پاکان مقدمم
تا بر لبم گذشته فروغى ثناى شاه
ايمن ز هر ملالم و فارغ ز هر غمم
تاج سر ملوک محمد شه دلير
کز روزگار دولت او شاد و خرمم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید