شماره ٣٢٩: جانى که خلاص از شب هجران تو کردم

غزلستان :: فروغی بسطامی :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
جانى که خلاص از شب هجران تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم
خون بود شرابى ز ميناى تو خوردم
غم بود نشاطى که به دوران تو کردم
آهى است کز آتشکده سينه برآمد
هر شمع که روشن به شبستان تو کردم
اشکى است که ابر مژه بر دامن من ريخت
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم
صد بار گزيدم لب افسوس به دندان
هر بار که ياد لب و دندان تو کردم
دل با همه آشفتگى از عهده برآمد
هر عهد که با زلف پريشان تو کردم
در حلقه مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم
يعقوب نکرد از غم ناديدن يوسف
اين گريه که دور از لب خندان تو کردم
داد از صف عشاق جگرخسته برآمد
هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم
تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ريخت
از هر طرفى گوش به فرمان تو کردم
تا پرده برافکندم از آن صورت زيبا
صاحب نظران را همه حيران تو کردم
از خواجگى هر دو جهان دست کشيدم
تا بندگى سرو خرامان تو کردم
دوشينه به من اين همه دشنام که دادى
پاداش دعايى است که بر جان تو کردم
زد خنده به خورشيد فروزنده فروغى
هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید